راههای نرفته، حکایت از رمق افتاده یک نویسنده شکستخورده است، هرچند فیلم و کاراکتر هر دو شکست میخورند. با زومجی و نگاهی به این فیلم همراه باشید.
یکی از دو راهیهای زندگی آمیخته با هنر، که در سینما نیز به آن زیاد پرداخته شده است، دوراهی انتخاب میان هنر (به معنای ناباش) و زندگی خانوادگی است. دراماتیکشدن چنین انتخابی معمولا بر این ایده استوار است که یک زندگی هنرمندانه، معمولا، با توفیق فرد در زندگی خانوادگیاش در تضاد قرار میگیرد. چنین دو راهیای، البته، بیش از آن که ریشه در دنیای امروز داشته باشد، یک طرز تلقی باستانی است. ابتدا اجازه دهید ببینم این دو راهی چیست، و سپس به این نکته بپردازیم که چه کسانی بر سر این دوراهی ماندهاند، و در پایان به جایگاهی واقف شویم که در راههای نرفته لئو (خاویر باردم)، در آن قرار گرفته است و موفقیت یا عدم موفقیت فیلم The Roads Not Taken – راههای نرفته را در نمایش این موقعیت بسنجیم.
توجه! داستان فیلم در ادامه این مطلب فاش شده است.
«ارسطو میگوید که همه نوابغ سودائیاند» این برداشتی است که سیسرو (فیلسوف یونانی) به شکلی اغراقآمیز از سوالی که ارسطو پیش از او مطرح کرده بود، بهدست میدهد. ارسطو میپرسد: «چرا نوابغی همچون امپدوکلس و افلاطون و سقراط که در فلسفه، شعر، یا هنر جایگاهی برجسته داشتهاند، سودازده اند و این سودازدگی تا حدی است که آنها به بیماریهایی مبتلا شدهاند که از سودا بر میخیزد؟» (این مطالب را عینا از کتاب در جستجوی خوشبختی نوشته سیسلا باک و ترجمه افشین خاکباز از نشر نو نقل کردهام).
مراد از سودازدگی در اینجا، آشفتگی و دیوانه وضعیای است که معمولا در گذشته با این عبارت (سودازدگی) بیان میشده است. این عبارت ها زمانی استفاده میشدند که هنوز علم روانشناسی به معنای امروزیاش به وجود نیامده بود تا بیماریهای همچون افسردگی یا شیدایی را تئوریزه کند. سودازدگی یا همان آشفتگی و دیوانگی، در گذشته، به عنوانی جزیی از حال و روز نوابغ و افراد خاص جامعه در نظر گرفته میشده است. در چنین تقسیمبندیهایی، میتوانیم نویسندگان را نیز جزئی از چنین گروه افرادی به حساب بیاوریم، چرا که چنین گروهی از نوابغ عمدتا شامل کسانی بودهاند که عمدتا به آفرینش از نوع نوشتاری (مانند فیلسوفان و نویسندگان واندیشمندان)، یا دیداری (هم چون مجسمهسازان) دست میزده اند. امروزه میدانیم که چنین دیدگاهی یکسره غلط است، و این صرفا نوعی تکرار تاریخی است که ارسطو و بعد از او دیگران را به این نتیجه رسانده است که این دو (نابغهبودن، هنرمندبودن و سودازده بودن) وما با یکدیگر لازم و مومند.
پس، یک تلقی باستانی که دیوانگی را همردیف نابغه بودن میداند، در طول زمان میتواند دستمایه خوبی برای خلق درونمایههای دراماتیک نمایشی و ادبی باشد. چرا که در چنین شرایطی با کاراکترهایی روبه خواهیم شد که در آنها میل به آفرینش هنری، به دیوانگی و جنون و انزوا میانجامد و آیا این بسیار خوشآیند یک طرح داستانی نیست؟ اما این فقط یک وجه از ماجرا است. چنین شخصیتهایی (هنرمند دیوانه وضعِ سوداییِ روانگسیخته یا منزوی) در زندگیشان در سطح فردی و اجتماعی با مشکل روبهرو خواهند شد. حالا تصورکردن یک هنرمند صاحب خانواده و فرزند که در چنین وضعی گرفتار آمده است، کار را بسیار بغرنجتر خواهد کرد. اجازه دهید یک بار به دیگر به ابتدای مطلب باز گردیم و دو نکته را از هم تفکیک کنیم. تفکیک شرایط هنرمند دیوانه و دوراهی زندگی خانوادهگی و هنری موفق. این دو میتوانند کاملا جدا از یکدیگر باشند و بهتنهایی اتفاق بیفتند. در ادامه باید وضع این دو حالت را مشخص کنیم. پیش از آن اجازه دهید که کمی وارد طرح فیلم حاضر (راههای نرفته) شویم.
لئو، نویسنده است، یا حداقل بوده است. این چیزی است که به یقین میتواند از فیلم فهمیده شود. لئو در سه مقطع از زندگیاش در فیلم به تصویر کشیده میشود. مقطعهایی که به شکل متقاطع در فیلم با روایت زمان حال برش میخورند. یک مقطع مربوطبه دوران زندگی او با دلورس (همسر اولش)، یک مقطع زندگی او در یک جزیره در یونان که همزمان است با ازدواج دومش با ریتا (لورا لینی)، و دوره سوم که زمان حاضر است و او از همسر دومش، ریتا، نیز جدا شده است. هر سه این مقاطع زمانی، روایتی از آشفتگی لئو است (و نه بیشتر).
با این مقدمه از طرح داستانی فیلم، به مسئله هنرمند، زندگی، و سودازدگی بازگردیم. دوراهی زندگیِ هنری و زندگی غیر هنری دو نمونه متاخر و درخشان دارد که احتمالا مخاطبان با آنها آشنا هستند: ویپلش (Whiplash) و لالالند (La La Land)، دو اثر درخشان دیمین شزل. در هر دوی این آثار، هنر و زندگی دربرابر هم قرار میگیرند. منظور از زندگی، در هر دوی اینها، شکل بی فراز و فرود و کم دردسر زندگی است، آن نوع زندگی که عامه مردم را شامل میشود. در ویپلش، اندرو (با بازی درخشان مایلس تلر)، سخت بهدنبال آن است که یک درامر حرفهای شود. او به یک درامرِ عادی بودن قانع نیست. او میخواهد تا منتهاالیه تبدیلشدن به یک اسطوره در موسیقی پیش برود. و اگر فصل درخشان فیلم بر سر میز شام را به یاد داشته باشید، اندرو به پدرش میگوید که او ترجیح میدهد در سیسالگی، مست، معتاد، و بهفنارفته باشد، و بر اثر اُوردوز بمیرد، اما در عوض یک موزیسین بزرگ باشد. این همان دوراهی است که از آن بحث کردیم، و از قضا، این دوراهی با سودازدگی و آن دیوانگی مخصوص هنرمندان نیز در ارتباط است. پس آنها که تفکیکشان کردیم، میتوانند درکنار هم نیز باشند. و اگر بیشتر و بهتر آن فصل درخشان فیلم را به یادبیاورید، خواهید دانست که کسی آنها درحال صحبت از او هستند، چارلی پارکر، ساکسیفونیست نابغه موسیقی جز است که در 34 سالگی و در اوج شهرت، آنگونه که شرحاش رفت، در گذشته است. اندور در جایی از فیلم، زندگی هنری را کنار میگذارد، اما نمی تواند بدون آن سر کند، و دوباره برای بازپسگیری آن وارد صحنه میشود و در پایان، گویی، آن زندگی پردردسرِ دیوانهوار که پر از عرقریزان و درماندگی است را بر میگزیند.
در لالالند نیز، طرح کلی چندان متفاوت نیست. سباستین (رایان گسلینگ) و میا (اما استون)، در فیلم، به نمونه شکست یک زندگی مشترکِ مبتنی بر هنر تبدیل میشوند. گویی برای رفتن در مسیر هنر و رسیدن به قلههای آن، باید عشق را فدا کنند (کاری که اندور نیز در ویپلش میکند)، و میان هنر و عشقِ با فرجام خانوادگی یکی را برگزینند. در فیلم، دیمین شزل، بار دیگر سمت آن فداکاری در راه هنر میایستد، جایی که میا، در پی جداییاش از سباستین، به یک بازیگر موفق تبدیل میشود، و سباستین نیز، هر چند نصفه و نیمه، موفق میشود، نوازنده پرمخاطبی شود. این مثال نمونه از آن دوراهی زندگی هنری و غیرهنری است که در آن از کلیشه باستانیِ سودازدگی فرد هنرمند خبری نیست.
عشق چیست؟ یک تجربه جسمانی یا یک ت مطلق؟ چه تعریفی از آن لذت بیشتری نصیب شخص عاشق میکند؟ فیلم The Half of It - نیمی از آن، یک سفر عاشقانه است. معصومیت نوجوانانهای که با بلوغ شخصیتها همراه است، چارهای جز عاشقشدن باقی نمیگذارد. در این سفر، آنطور که انتظارش را داریم، بلوغ آدمهای داستان رخ میدهد. بلوغی که دستاورد این سفر است، البته، یک عنصر حیاتی دارد: شناخت. در نیمی از آن، یک فضای کمدی رمانتیک مخاطب را در این سفر همراهی میکند. هر چند فیلم لحظه های کمدی درخشانی دارد، اما چندان در کمدی رمانتیک مرسوم قابل تعریف نیست، جایی میان آن دو می ایستد و سعی میکند به یه یک درام عاشقانه نیز نزدیک شود.
توجه! در ادامه این نوشتار، داستان فیلم نیز فاش شده است.
«عشق، بهسادگی، نامی است برای میل و دستیابی به کمال.»
این نقل قولی است از کتاب ضیافت افلاطون. در همین نقل قولی ابتدایی، میتوان یک برداشت ایدئولوژیک فیلمساز را دریافت کرد. فیلمساز، برای تعریف عشق، که مسئله فیلم اوست، به سراغ نقل قولی از افلاطون میرود. تعریف عشق از نظر افلاطون چه ویژگی منحصربهفردی دارد که با درونمایه فیلم در ارتباط است؟ برای این کار باید کمی بیشتر بر نقل قولی که از ضیافت افلاطون شده است، درنگ کنیم. افلاطون در حالی میگوید عشق نامی است برای میل و دستیابی به کمال که ابتدا از میل (Desire) و سپس از کمال (Whole) نام میبرد. در فلسفه افلاطون، میل، Desire، پایینترین مرتبه را در مقایسه با عالیترین ساحت عقل، یعنی خرد و زیبایی، دارد. بنابر این، افلاطون، عشق را یک سیر صعودی میبیند. جایی که بهسادگی از میل آغاز میشود و به کمال میانجامد. این یکی از بارزترین تفاوتهای تعریف افلاطون با تعاریف پیشینی یونانیان از عشق است.
در یونان، تا پیش از افلاطون (و البته سقراط)، عشق یک ماهیت خدای گونه / اسطورهای داشته است. افلاطون، بر عکس، با «انسانی» خواندن عشق، آن تصویر خدایگونه و اسطورهای را از آن زدود و آن را به عالم انسانی وارد کرد. در این تعریف، عشق به تمام ظرافتها و زمختیهای ما، انسانها، گره میخورد و آن را بسیار پیچیدهتر میکند. آنجا که گاه عشق را صرفا یک ساحت جسمانی می پنداریم یا در مقابل، آنجا که عشق را امری مقدس میشماریم. در تعابیر عامیانه معمولا زیاد از ترکیب «عشقِ افلاطونی» استفاده میشود. این تعریف به جنبه والای عشق، یعنی رسیدن به کمال، اشاره دارد. بنابراین، معمولا، کمک گرفتن از تعریف عشق از نظر افلاطون، نوعی تمایل به بازشناختن عشق در شکل والا و کمال یافتهاش است. البته، این همان جایی است که کنایه فیلم و قرائت فیلمساز این مفهوم نیز شکل گرفته است. قرائتی که نهایتا در قالب کمدی رمانتیک در آمده است.
در مقابل نقل قول اولیه از افلاطون، روایت اسطورهای دیگر در آغاز فیلم نقل میشود، جایی که بنابر آن، آدمیان در نظر یونیان در برخی از اسطورههای یونان باستان، پیکرهایی با چهار دست و پا و دو صورت بودهاند: هر کس با نیمه کامل کنندهاش زندگی میکرده است. خدایان به این شکل کامل و بی نقص زندگی انسانها حسادت میورزند (باید در نظر داشت که خدایان در فرهنگ یونانی کاملا با معادلهای شرقیشان متفاوت اند، به آن معنا که خدایان نه صرفا موجوداتی معصوم و والا که گاه با میل و هوسهای کاملا انسانی دیده میشوند). به موجب حسادت خدایان، انسانها از نیمه دیگرشان جدا میافتند، و باید در مسیر زندگیشان، زمانی را صرف یافتن آن نیمه جداشده کنند، جایی که عشق متولد میشود. در این روایت اسطورهای، یک نکته پنهان نیز وجود دارد: در این تعبیر عشق وما با معنای سنتی عشق یک زن و مرد محدود و معادل نمیشود و دایره وسیعتری مییابد. به بیان دیگر، فیلم دربرابر نقل قول هایی از دوران باستان (کلاسیک)، سعی میکند با نگاهی به روز شده خودش به مسئله عشق، در بسیاری از صحنه ها یک کمدی خلق کند.
در نیمی از آن، عشق همین مسیر را میپیماید: عشق افلاطونی، البته با تعاریف فیلمساز آمریکاییاش. در فیلم، الی، آستر، و پاول یک مثلث کلاسیک عاشقانه را می سازند. هر چند شکل این رابطه، یعنی مثلثیبودن آن، یادآور یک فرم کلاسیک عاشقانه در سینما است: مثلث عشقی، اما، در مضمون، روایت دیگری را پی میگیرد. چرایی این متفاوتبودن را میتوان هم درون متن (فیلم) و هم برون از آن (ایدئولوژی) جست و جو کرد. مخاطب سینما، سالها است که از شکل خانوادگیاش، به شکل جوانانه تغییر شکل داده است. در چنین بازاری، طبیعی است که باید برای طیفهای مختلف گرایشهای فکری این مخاطبان نوجوان و جوان، فیلمهایی تولید شود. بنابراین سویه ایدئولوژیک فیلم تا حدودی مشخص است و ازیک ت فرهنگی بزرگتر در میان تولیدکنندگان و در صنعت ناشی میشود.
هر کدام از گوشههای سه ضلعی آستر، پاول، و الی، از سه دنیای متفاوت میآیند. تضادی که مواجهه آنها با یک مسئله مشترک در میانشان را جذابتر میکند. این تفاوتها که بیش تر تفاوتهای فکری (درونی) است، اتفاقا از تفاوتهای بیرونی ناشی شدهاند. آستر، از ساکرامنتو، کالیفرنیا در غرب به این جا آمده است. به کجا؟ به اسکوییهایمش (Squahamish)! جایی که اصلا روی نقشه وجود ندارد. این شهرِ ناکجاآباد، محل زندگی الی و پاول است. همین نگاه استعاری فیلم ساز به مسئله مکان، بر متفاوت بودن شخصیت آن دو، و بهخصوص غریببودن الی، تاکید دارد.
الی یک بیگانه کامل است. نهتنها متعلق به کشور دیگری است، که در یک شهر ناشناخته، در مکانی غریب، دور از دیگران زندگی میکند: یک غربت کامل. تنها نقطه اتصال او با این دنیای غریبِ اطرافش، پاول است که در همسایگی او زندگی میکند. جایی که در یک خانواده شلوغِ چندین نفریِ آمریکایی، شخصیت او در تقابل کامل با وضعیت زندگی خانوادگی الی و پدرش قرار میگیرد: یک خانواده نصفهنیمه (فقدان مادر)، و یک پدر شکست خورده. پدرِ الی، مظهر کامل یک آینده شکست خورده است، چیزی که الی باید از آن دوری کند. او به خاطر عدم تسلطاش بر زبان انگلیسی، با وجود داشتن درجه دکترا، نتواسته شغلی پیدا کند. کنایه جالبی است: پدر الی نتواسته است با دنیای جدید اطراف خود ارتباط برقرار کند.
چی میشد اگر در یک حلقه زمانی گرفتار میشدید و یک روز هر دفعه تکرار شود؟ ایده حلقه زمانی همواره ایده جذابی برای فیلمسازان بوده و آثار علمی تخیلی جذابی نیز مثل فیلم Edge of Tomorrow، محصول سال ۲۰۱۴ تولید و منتشر شده است. اما همیشه این ایده قرار نیست ارتباطی با یک اثر علمی تخیلی یا ترسناک داشته باشد و حتی یک فیلم کمدی نیز میتواند از این ایده جذاب استفاده کند. فیلم Palm Springs نیز دقیقا از همین ایده استفاده کرده است. این فیلم کمدی درام و عاشقانه، داستان نای بی خیال و سارا را که ساقدوش است، در یک مجلس عروسی در پام اسپرینگز دنبال میکند که فرصتی برای ملاقات و آشنایی پیدا میکنند، اما اوضاع به سرعت پیچیده میشود تا حدی که آنها نمیتوانند از مجلس عروسی، خودشان یا حتی از یکدیگر فرار کنند. حال سؤال اینجا است که آیا فیلم Palm Springs توانسته از این ایده استفاده کند یا در مسیر بیشتر فیلمهای کمدی کلیشهای قرار داده است. برای پاسخ به این سؤال در ادامه با زومجی و نقد این فیلم کمدی همراه باشید.
فیلم Palm Springs شروع سادهای دارد و شاید هم از همان ابتدا به این فکر کنیم که قرار است با یک فیلم کمدی مثل اکثر فیلمهای کمدی چند سال اخیر مواجه شویم، اما فیلم خیلی سریع نشان میدهد که صرفا قرار نیست یک فیلم کمدی معمولی دیگر باشد. ما یک طرف نای را داریم که مدت طولانی است که دیگر تلاشی برای خروج از این حلقه زمانی نمیکند و ظاهرا تنها فرد گرفتار نیز نیست و در ادامه سارا نیز به اشتباه وارد این حلقه زمانی میشود. دقیقا اینجا است که اتفاقات Palm Springs رسما آغاز میشود و درواقع ما قرار است دو دیدگاه متفاوت از چنین وضعیتی را ببینیم. از یک طرف نای را داریم که دیگر حتی به یاد نمیآورد چه مدت گرفتار این حلقه زمانی بوده و دیگر تنها بهدنبال امتحان کردن کارهای مختلف است، اما حتی در این کار نیز به تکرار رسیده است. از طرف دیگر سارا قرار دارد که به هر دری میزند تا این حلقه را بشکند و از روز عروسی فرار کند، اما میپرسید چرا؟ این سوالی است که فیلم قرار نیست به آن همان اول پاسخ دهد.
البته شخص سومی هم بهنام روی نیز در فیلم است که گرفتار در این حلقه زمانی است، اما قرار نیست نقش خیلی پر رنگی در اتفاقات فیلم داشته باشد. همین موضوع گرفتار شدن شخصیتها در بازههای زمانی مختلف باعث خلق صحنههای کمدی متعدد و خلاقانهای شده و به نحوی ترکیب شخصیت نای و سارا و شیمی خوب بازیگران باعث خلق یک زوج خیلی خوب در فیلم شده است. Palm Springs شاید یک فیلم کمدی یا کمدی عاشقانه باشد و اتفاقا در نمایش این موضوع هم خیلی خوب عمل میکند، اما هدف اصلی فیلم تنها نمایش یک فیلم کمدی در حلقه زمانی است؟ این سوالی است که فیلم درواقع به خوبی به آن پاسخ میدهد و بهخاطر اینکه این موضوع ممکن است بخشی از داستان فیلم را فاش کند، در ادامه به آن خواهیم پرداخت، اما پیش از آن بخشهای مختلف دیگر فیلم را بررسی میکنیم تا به اهداف و پیامهای فیلم برسیم.
زمانیکه در مورد یک فیلم کمدی صحبت میکنیم، بدون شک شوخی و صحنههای کمدی فیلم بیش از هر بخشی برای بیننده اهمیت دارد و فیلم Palm Springs توانسته بهلطف موضوع جالبی که دارد، صحنههای کمدی خیلی خوبی را در طول فیلم خلق و ارائه کند. کمدی فیلم به شکلی نیست که بیننده را خسته کند یا به شکلی لوس و بیمزه تبدیل شده و برعکس تلاش شده تا تعادل خوبی بین صحنههای کمدی و درام آن ایجاد شود تا فیلم صرفا به فیلمی با شوخیهای جلف و سطح پایین تبدیل نشود و درنهایت هرگز شاهد زیادهروی در شوخیهای فیلم نیستیم. شوخیهای فیلم بیشتر روی دو بخش تجربه زندگی نای در یک دوره زمانی نامشخص و تلاش سارا برای فرار از آن میچرخد و مشخصا بیشتر بار اتفاقات فیلم روی این دو شخصیت است و بدون شک فیلم نیاز به دو بازیگری دارد که نهتنها در اجرای کمدی و حتی درام قوی باشند، بلکه شیمی بسیار خوبی هم در طول فیلم با یکدیگر پیدا کنند.
اینجا دقیقا جایی است که اندی سمبرگ و کریستین میلیوتی به بخش مهمی از فیلم تبدیل شده و توانستهاند امضای موفقیت فیلم را امضا کنند. سمبرگ شاید بیشتر برای بازی در نقش جیک پرالتا در سریال Brooklyn Nine-Nine شناخته شده باشد، اما او بدون شک نیاز داشت تا ثابت کند موفقیت وی صرفا خلاصه به این نقش نمیشود و میتواند بازیهای کمدی متفاوتی را نیز ارائه کند. البته سمبرگ قبلا این موضوع را به خوبی در فیلم Popstar: Never Stop Never Stopping نشان داده بود، اما بازی وی در فیلم Palm Springs بسیار پختهتر و قویتر است و عملا میتوان گفت او از تجربه خود طی این چند سال نهایت استفاده را برده است. در مقابل کریستین میلیوتی را داریم که نهتنها اثبات میکند چیزی از سمبرگ کم ندارد، بلکه با بازی خوبی که ارائه کرده باعث شد تا فیلم صرفا به درخشش سمبرگ خلاصه نشود و شاهد ایجاد یک رابطه پینگ پونگی فوقالعاده بین آنها باشیم.
حتی عجیب نیست بگویم که میلیوتی تلاش بیشتری را برای نقش خود انجام داده تا شخصیتی باور پذیرتری را ارائه کند و این موضوع بهخصوص در بخش درام فیلم بیشتر تلاش شده و قابل مشاهده است. شاید دوست داشتیم سیمونز هم حضور پر رنگتری را داشته باشد، اما تمرکز فیلم بیشتر روی زوج نای و سارا است و نمیتوان خیلی در این مورد خرده گرفت و درواقع هر زمانی به سیمونز نیاز بود، شاهد حضورش هستیم. بااینحال، فیلم هرچه جلوتر میرود بیشتر رنگ و بوی درام به خود میگیرد و فیلم عملا نشان میدهد که نمیخواهد صرفا یک فیلم کمدی یکبار مصرف با شوخیهای تکراری باشد و اینجا جایی است که سازنده تلاش میکند تا پیام فیلم را به خوبی به بیننده انتقال دهد. در ادامه نقد در مورد این موضوع و اینکه فیلم چقدر در پرداخت آن موفق بوده، صحبت میکنیم و پیشنهاد میکنم پیش از آن اول فیلم را تماشا کرده باشید.
ادامه این نقد بخشی از اتفاقات فیلم Palm Springs را ممکن است برای شما فاش کند
دیروز مثل امروز است و فردا هم مثل امروز خواهد بود، این شاید مهمترین دیالوگ و شعار فیلم Palm Springs باشد که نشان میدهد ما قرار است شاهد تکرار روز عروسی باشیم و این روند چندین بار تکرار شود. اولین چیزی که باید بدانیم این است که فیلم درست است که در یک حلقه زمانی رخ میدهد، اما درواقع روزمرگی و روزهای یکنواخت و کسل کننده را نمایش میدهد. نای شخصیتی خوش گذران است و سارا هم شخصیتی است که در حال ازبینبردن زندگی خودش است و سایر اعضای خانوادهاش را در این کار مقصر میداند. چیزی که شاید در زمان تماشای فیلم به آن پی ببریم این است که درواقع حلقه زمانی صرفا یک بهانه برای نمایش بهتر روزمرگی است. درست است که این موضوع بزرگنمایی شده و دقیقا هدف سازنده هم همین موضوع بوده، اما فیلم در تلاش است تا نشان دهد حتی در یک حلقه بینهایت یک شخص میتواند به تکرار و پوچی برسد و مهم نیست که زمان دیگر در اینجا بی اهمیت است و روزها در حال تکرار شدن هستند.
درباره این سایت